دختروونه

خدایم…..

ما برای تو تیپ زده ایم!

ما را چه به نگاه غیر!؟؟!

همین که بنده خوشتیپ تو باشیم ما را بس است!

برای پوشیدن چادر باید به آسمان نگاه کرد،

آینه همیشه جواب خدا پسند نمی دهد……

هوا تو کردم.......

حرم لبریز زایرها

مسافرها

مجاورها

گروهی آذری ها و گروهی از شمالی ها!

یکی درد دلش را با امام مهربان می گفت

صدا پیچید در صحن و حرم،

“اللهم صل علی

علی بن موسی الرضا المرتضی”

حدیث

امام سجاد علیه السلام:

به درستی که مردمان زمان غیبت مهدی (ع) که امامتش را باور دارند و منتظر ظهور اویند،

از مردمان همه زمان ها برترند، زیرا خدا چنان عقلها و فهم ها وشناخت آنان را قوت بخشیده است

که غیبت نزد آنان همچون دیدن باشد….آنان به حق اخلاص ورزانند.

کمال الدین شیخ صدوق،جلد1،ص320

آقــای غریب کــوفـــــه

+بابا شمایید؟

-با که کار داری دختر جان؟

+شما مردی که رویش را پوشانده باشد و گونی بر دوش داشته باشد ندیدید؟

-با او چه کار داری؟

+او بابای من است…البته بابایم که نه! من به میگویم بابا

-اسم بابایت را میدانی؟

+نه….پرسیدم اما نگفت

-اگر بابا دیگر نیاید چه؟

+عه چرا نیاید؟! تازه میخواهم خبری خوب بدهم که اطمینان دارم خوشحال میشود!

-چه خبری؟

+میخواهم خبر مرگ علی را به او بدهم!

-از کجا میدانی از شنیدن این خبر خوشحال میشود!؟

+او از خوشحالی من خوشحال میشود!همیشه همینطور بود!هر وقت علی را نفرین میکردم او هم با من نفرین میکرد!

-او هم مرگ علی را میخواست؟

+آری دستانش را بالا میبرد و میگفت خدایا مرگ علی را زودتر برسان

-{سکوت و بغض و اشک…..}

ای کاش علی را زود تر میشناختیم.....

-چه شده ؟! چرا انقدر بیتابی !؟

+خالد ،تو حارث را میشناسی ؟

-کدام حارث؟!

+حارث بن سجیه!

-حارث بن سجیه…..نمیشناسم،کیست؟

+حارث،همانیست که بساط شرابش هر شب بر پا بود. همانیست که بر صورت علی در جنگ آب دهان انداخت.حارث همانیست که به شانه علی ضربه ای وارد کرد که تا همیشه زخمش باقی ماند.خالد!او همانیست که سی سال پیش برای سوزاندن درب خانه علی هیزم آورد و در میان ناله های فاطمه قهقه میزد!

-نمیفهمم، از این دست دشمنان علی کم نیستند!چه چیز تو را چنین بیتاب کرده ربیع؟

+تو هیچ میدانستی علی در مقابل این همه نیشی که حارث به او زد چه کرد؟!

-چه کرد!؟

+خودم با چشم های خودم دیدم خالد! تا همین چند روز پیش که آخرین روزهای عمرش بود..

هر گاه حارث را میدید، به رویش لبخند میزد و میگفت سلام حارث! حارث نیز با خشونت به او می نگریست و میگفت تو اسم مرا از کجا میدانی؟!

-و علی چه میگفت؟

+میگفت…من نام تمام کسانی که با حب علی بمیرند را میدانم!

-حارث مگر محب علی بود؟!!حارث که اگر زورش میرسید علی را در دم میکشت!

+من هم همین را میگفتم، هرگاه میدیم علی چنین میکند،با خود میگفتم علی هم گاهی حرف هایی میزند که آدم شاخ در میاورد!

اما…..باورت نمیشود خالد!

-حرف بزن دیگر! چه بر سر حارث آمد؟

+حارث وقتی فهمید ابن ملجم فرق علی را با ضربت شمشیر شکافته،سرگردان در کوچه های کوفه بدنبال کسی میگشت تا جانش را بگیرد،گویی از این زندگی خسته شده بود…اما هیچ کس قبول نکرد

-وبعد؟!

+رفت به خانه علی ، همین چند روزی که علی در بستر بود….راهش ندادند اما علی گفت بگویید داخل شود،حارث داخل رفت…نمیدانم بین او و علی چه گذشت…فقط وقتی حارث بیرون آمد دیگر آن حارث نبود!سجده میکرد،ناله میزد و اشک میریخت…باید میدیدی خالد….

-علی از کجا میدانست حارث با حب به او میمیرد!!!!!

+من نمیدانم خالد!فقط میدانم علی را دیر شناختم!!!!

-ربیع…میگویند ابن ملجم وقتی علی داشت نماز صبح میخواند ،به فرق سرش ضربه زده….ربیع علی مگر نماز هم میخواند؟!

+چه میگویی خالد!!!!من میگویم علی از سی ،چهل سال بعد حارث خبر داشت!غیر از این اس که با خدایش سر و سری دارد!؟

کم خودت را گول بزن! وای بر ما ….چه کردیم با علی…..!!؟

-چه کردیم با علی!؟درست است که در مقابل دشمنانش در نیامدیم،اما به روی او شمشیر هم نکشیدیم!

+اری…سکوت کردیم….واین از شمشیر کشیدن بر علی بدتر است!

-کاش علی را زود تر میشناختیم…..