بعد رفتیم حرم امام حسین ع
اونجا خیلی شکایت نکردم .. روم نشد راستش … گفتم حرفامو به برادرِ آقا زدم دیگه … کافیه …. نماز صبح رو خوندیم و اومدیم بیرون جلو کفشداری. اولش با پنج شیش نفر از هم کاروانیامون، کفشامونو باهم داده بودیم تو یه سبد گذاشته بودن. رفتیم شماره رو گفتیم. دیدیم سبد خالیه! کفشامون گم شده بود!
گفتیم شاید هم کاروانیامون برش داشتن اما هررررچی مادرم دور و برو نگاه کرد هم ندیدیمشون.
قرار شد مادرم بره سر قراری که با هم کاروانیامون گذاشته بودیم که اگه اومدن پیداش کنن.
من هم برم دنبال کفشا
میدونی چیشد ؟
همین قضیه باعث شد من چهار بار
بین الحرمین رو
از این حرم به اون حرم
بدون کفش
دنبال کفشامون یا لااقل یکی از هم کاروانیامون بگردم …
باور میکنی ؟
همونجا .. وسط بین الحرمین .. وسط هراسون دور و برمو گشتن .. یه نگاه کردم به گنبد حرم ارباب
حس #لبخندش به دلم نشست ..
قسم میخورم حسش کردم ….
با همه وجودم حس کردم میگه چیه؟ شنیدم شکایت کردی که حرم نبودی؟
بیا
با پای برهنه
چهاربار
بگرد…
از اینطرف
به اون طرف
از قتلگاه
تا پیش پای عباس …
.
” دیگه دوست داشتم
کفشام پیدا نشه …. ? “
همینطوری اون وسطواستاده بودم!
برگشتم
سمت حرم حضرت اباالفضل ع رو نگاه کنم
این صحنهی فوقالعادهی تو عکسو دیدم
لازم نیست بگم که چقد صحنه ای که دیدم دلبرتر از این عکسه که ؟!
دلم رفت
دلم آروم شد
دلم خندید…
فقط دوتا بال کم داشتم که از ذوق این نگاه پرواز کنم!
.
.
- نصیبتون از این نگاها.. -
.
میخواهم به قاعده همان سوالی که از جوادِ امام رضاجانمان پرسیدند، از شما سوالی کنم…
- بگو چه کنیم آقا در این بلادی که نفسهایمان بالا نمیآید؟!! گناه بیخ گلویمان نشسته!
دست انداخته به یقهی نفْسمان و رها نمیکند! یک بند پیله میکند و پا میکوبد.
گاه پیراهنِ نفس را میدریم تا مگر جرعهای نفس بکشیم اما…
نفس کشیدن در هوای گناه همانا و خس خس گلوهای دریدهیمان همان… . به زبانِ سادهی کودکیهایمان بگویم؟ » خسته شدیم! « ما دلبستگانِ گناهکار… . بارها خواندهام و شنیدهام جواب این همه پریشانی را… همان که میگویند امام جواد(ع) چنین پاسخش داد: « فَرّوا الی الحسین » به سمت حسین فرار کنید… . . راستی نگفتی حضرتِ حسین! پناهگاه هم انقدرررر دور؟!
میدانی به قاعدهی قوانینِ زمینی چند بند را باید پاره کنم تا به بارگاهت برسم؟ نگو دلم آنجاست! که نیست!
که کاش بود… که اگر بود این همه خستگی چرا؟ نگو کافیست صدایت کنم…
من دلم را عادت دادم به سیری ناپذیری… سیر نمیشود با صدا کردنت!
میخواهد تمام هوایی که روزی تو در آن تنفس کردی را یکجا به سینه کِشَد!
میخواهد یکبار دیگر از پسِ شلوغیِ دستهایی که به سمتت دراز شده، یک دست به سر بگذارد و یک دست به دهان! تا مبادا فریاد بزند… مبادا خلوت عاشقیِ دلهای بیتاب را برهم زند… که آرام آرام این کوه درد را بر زمین بگذارد… که گوشهای از صحنت زانو بغل گیرَد… که وسط بینالحرمین متحیر شود… که به تل زینبیه زل بزند و مدام فاصلهی زینب و گودال را در ذهن محاسبه کند… که دردهای خودش را پیش دردهای زینب (س) به باد فراموشی بسپرد…. . . پسرِ زهرا… این همه نوشتم که بگویم زمزمههایی میآید… از ته دلم… از همین دودوتاچارتای زمینی که بند بند وجودم را میلرزاند! میگوید امسال چشمم به گنبد و بارگاهت نمیخورد! میگوید امسال و با این شرایط؟! محال است… میگوید نمیطلبی حسین… من اما باور نمیکنم.. میدانم که یا به کربلایم میبری یا اگر نخواستی، کربلا را به دلم میآوری! اما چطور و به واسطه باز کردن گره از کدام حاجتم، نمیدانم… تو اربابی و نوکر برای اربابش تعیین تکلیف نمیکند…. میدانی؟ این را از عباس یاد گرفتهام… . . . + موقع نوشتن ، ” آمدم ای شاه پناهم بده ” رو پِلِی کردم و هی از اول گذاشتم .. اگه دوست داشتید شما هم پلی کنید و یکبار دیگه بخونید… »
چه امام رضا باشه چه امام حسین فرقی ندارن .. کلهم نورٌ واحد .. همشون پادشاهِ قلب شیعیانن
یادگار مادر
]]>«ای برآورنده درخت از میان ریگ و گل و آب و برآرنده شیر از میان سرگین و خون و ای برآرنده فرزند از میان پرده، ای برآرنده آتش از میان آهن و سنگ و ای… ! خلاصم کن
از دست هارون».
خشت خشت دیوارهای زندان شاهد مناجات مردی بود از جنس اسمان .مردی که بر وسعت انسانیت. حکومت میکرد .حکومت بر قلبها
هنوز صدای تازیانه ها ب گوش میرسد .دیوارها ندبه میخوانند و زمین از این همه غم وان یکاد سر می دهد..
باب الحوائجی و شدی مراد دلهای تک تک عاشقانت ..
دخیل بسته ایم به نامت به کاظمین و تمام انچه تورا تداعی میکند ..
امروز درنبودتان باید گریست ب بلندای زمان ..ای هفتمین دلیل خداوند در زمین
ما هنوز در فراق شما مویه کنان صبر را بر دلهایمان از خدا طلب میکنیم ودر این روزهای آخر رجب از شما که باب المراد آسمان و زمینی طلب حاجت میکنیم .
قبله ی دلها…ظهور مولایمان را شما طلب کن ..دعاهایمان برای ظهور به جایی نمیرسد اقا جان ظلم و ستم تمام شیعیانت را فراگرفته باب الوائج دلها شما دعا کن برای ما …
جواب نامه ی ما را نمیدهد دلبر
دا کند که کسی تحبس الدعا نشود…
عکس دوم را گذاشت روی عکس محسن،این پسر دومم،عکس سوم را که در آورد،سرشو بالا آورد،دید شانه های امام دارد می لرزد.فوری عکسهاروجمع کرد زیر چادرش وخیلی جدی گفت:
چهارتا پسرمو دادم که اشکتو نبینم.
]]>مادری عباسش را هدیه کرد
و از آن روز تمام مادرهای عاشق پیشه خجل گشتند از دریغ کردن جوان های رعنایشان.
و اینگونه شد که سالهاست آن ها را به “مادران شهدا” میشناسیم…
پ ن :امّ البنین است دیگر…
عباس بزرگ می کند بشود عصایِ دستِ حسین…?
]]>…..مبادا حسن و حسین را برادر خطاب کنی!
مبادا زینب و ام کلثوم را خواهر بخوانی!
آقای من! و بانوی من !
این صمیمانه ترین خطاب تو باشد با سروران و موالی ات…..
مبادا از پشت سرشان قدمی فرا پیش بگذاری!
مبادا پیش از آنها دست به غذا ببری!
مبادا پیش از آنها آب بنوشی!
پ ن:
امروز که اومده بودم کتابخونه دنبال یه کتاب میگشتم که چشمم خورد به کتاب سقای آب و ادب
تا حالا دوبار خوندمش اما انقدر کتاب جذابیه که دوست دارم بازم بخونم.
]]>