نمیخواهم اشکت را ببینم!


​عکس فرزندان شهیدشو با خودش آورده بود،اولی رو در آورد،این پسر اولم محسن است.

عکس دوم را گذاشت روی عکس محسن،این پسر دومم،عکس سوم را که در آورد،سرشو بالا آورد،دید شانه های امام دارد می لرزد.فوری عکسهاروجمع کرد زیر چادرش وخیلی جدی گفت:

چهارتا پسرمو دادم که اشکتو نبینم.

مرحبا ام البنین

مادری عباسش را هدیه کرد

و از آن روز تمام مادرهای عاشق پیشه خجل گشتند از دریغ کردن جوان های رعنایشان.

و اینگونه شد که سالهاست آن ها را به “مادران شهدا” میشناسیم…

پ ن :​امّ البنین است دیگر…

عباس بزرگ می کند‌ بشود عصایِ دستِ حسین…?

عباس ام البنین

…..مبادا حسن و حسین را برادر خطاب کنی!

مبادا زینب و ام کلثوم را خواهر بخوانی!

آقای من! و بانوی من !

این صمیمانه ترین خطاب تو باشد با سروران و موالی ات…..

مبادا از پشت سرشان قدمی فرا پیش بگذاری!

مبادا پیش از آنها دست به غذا ببری!

مبادا پیش از آنها آب بنوشی!

پ ن:

امروز که اومده بودم کتابخونه دنبال یه کتاب میگشتم که چشمم خورد به کتاب سقای آب و ادب 

تا حالا دوبار خوندمش اما انقدر کتاب جذابیه که دوست دارم بازم بخونم.

 

 

ما از نسل انقلابیم


مَشک رنج‌های انقلاب را به دندان کشیده‌ایم و دست و پا داده‌ایم، اما آن‌را رها نکرده‌ایم.

و امروز هم؛

به امید خدا،

ما نیز تا زنده‌ایم آن مَشک را رها نخواهیم کرد؛

حتی به اشک،

حتی به خون.

و در این مسیر،

دست و پا که هیچ، سرمان را هم خواهیم باخت… و خون دل خواهیم خورد، تا ولی‌مان خون دل نخورد.

جام زهر را لاجرعه سر می‌کشیم تا ولی‌مان ناگزیر از آن نباشد.

ایستاده‌ایم چون کوه، استوار و با صلابت،

در برابر هرآن‌چه و هر آن‌که، چشم طمع داشته باشد به آرمان‌های بلند خمینی کبیر و انقلاب اسلامی‌اش.

و نام نشان ما را لازم نیست در بین نسل اول و دوم انقلاب و حتی رزمندگان دفاع مقدس پیدا کنی!

ما از نسل سوم و چهارم انقلاب حضرت روح‌الله هستیم.

آن‌هایی که خمینی را ندیده، دل باخته‌اش شده‌اند،

و بوی و خوی او را، در خمینی زمانه می‌بویند و می‌جویند.

اما زینب(سلام الله علیها) هنوز هست!

کنار مزار خاکی نشسته ای و سر را به شانه ی حسین تکیه داده ای تو لب بر می‌چینی  و حسین بغض در گلو حبس می کند تو نمیخواهی چشمان حسین را گریان ببینی و او نمیخواهد قلب تو را ماتم زده ببیند ‌.. نگاهی به بابا می اندازی که گاه چنگی به خاک می زند و ذکر می‌گوید و گاه چشم بر هم میفشارد تا نگرید ، تا نشنوند .. و حسن .. که سر روی مزار گذاشته .. خاک را بدل به گِل کرده از بس آرام و بی صدا اشک ریخته . ! حسین فهمیده ضربان قلبت بالا رفته است فهمیده دلت چقدر تنگ مادر است .. ! چرا که امام است و معصوم و باذن الله عالِم به نهان و آشکار .. این است که تو را به سینه خود می کشد و دستانش را دور سرت حلقه می کند تا با زبان بی زبانی ، بدون اینکه کلمه ای حرف بزند و آرامش پدر بر هم ریزد ، تو را دعوت به آغوش گرم فاطمیِ خود کند … تو هم معطل نمی کنی .. بغض را میشکنی و می گریی .. کم کم روضه می خوانی و بیاد می آوری وصیت مادر را … بی امان می گریی و حلقه دستان حسین را سست تر حس می کنی … پدر خیلی وقت است که متوجه لرزش شانه‌ هایت شده اما اجازه داده در آغوش برادر آرام بگیری مثل همان روز تولدت که حتی در آغوش زهرا هم قرار نیافتی ! ولی حالا که دخت چهار ساله خود را بیتاب تر از همیشه می‌بیند عزم بر رفتن می کند .. تا نکند دختر زهرا پریشان تر از این شود و وصیت امانت پیغمبر شکسته .. پدر بر می خیزد تو و ام کلثوم را در آغوش می گیرد .. حسن و حسین کنار پدر قدم بر میدارند و سلمان و ابوذر و اندک یاران دیگر ، در دوطرف پدر … حالا که پدر با بوسه هایش خیالِ آرام کردنت را دارد ، خوب میفهمی که چه رسالت بزرگی را پس از مادر باید به دوش بکشی .. فاطمه مادر پدرش بود و تو زینت بابا از این پس باید نشان دهی که برای خودت فاطمه ای شدی .. قبل از نبرد ، شمشیر پدر آماده کنی و بعد از نبرد خون و خاک از صورتش بزدایی لحظه ای تنهایش نگذاری و برای حسن و حسین خواهری کنی .. تا آب در دلش تکان نخورد .. در همین افکاری که با دستان کوچکت صورت بابا را قاب می کنی و گونه های خیسش را بوسه باران … تا بداند که اگر فاطمه رفته  زینب هنوز هست ! زینب حالا حالاها هست .. تا مادری کند و مرهم زخم آل الله شود …