اما زینب(سلام الله علیها) هنوز هست!
کنار مزار خاکی نشسته ای و سر را به شانه ی حسین تکیه داده ای تو لب بر میچینی و حسین بغض در گلو حبس می کند تو نمیخواهی چشمان حسین را گریان ببینی و او نمیخواهد قلب تو را ماتم زده ببیند .. نگاهی به بابا می اندازی که گاه چنگی به خاک می زند و ذکر میگوید و گاه چشم بر هم میفشارد تا نگرید ، تا نشنوند .. و حسن .. که سر روی مزار گذاشته .. خاک را بدل به گِل کرده از بس آرام و بی صدا اشک ریخته . ! حسین فهمیده ضربان قلبت بالا رفته است فهمیده دلت چقدر تنگ مادر است .. ! چرا که امام است و معصوم و باذن الله عالِم به نهان و آشکار .. این است که تو را به سینه خود می کشد و دستانش را دور سرت حلقه می کند تا با زبان بی زبانی ، بدون اینکه کلمه ای حرف بزند و آرامش پدر بر هم ریزد ، تو را دعوت به آغوش گرم فاطمیِ خود کند … تو هم معطل نمی کنی .. بغض را میشکنی و می گریی .. کم کم روضه می خوانی و بیاد می آوری وصیت مادر را … بی امان می گریی و حلقه دستان حسین را سست تر حس می کنی … پدر خیلی وقت است که متوجه لرزش شانه هایت شده اما اجازه داده در آغوش برادر آرام بگیری مثل همان روز تولدت که حتی در آغوش زهرا هم قرار نیافتی ! ولی حالا که دخت چهار ساله خود را بیتاب تر از همیشه میبیند عزم بر رفتن می کند .. تا نکند دختر زهرا پریشان تر از این شود و وصیت امانت پیغمبر شکسته .. پدر بر می خیزد تو و ام کلثوم را در آغوش می گیرد .. حسن و حسین کنار پدر قدم بر میدارند و سلمان و ابوذر و اندک یاران دیگر ، در دوطرف پدر … حالا که پدر با بوسه هایش خیالِ آرام کردنت را دارد ، خوب میفهمی که چه رسالت بزرگی را پس از مادر باید به دوش بکشی .. فاطمه مادر پدرش بود و تو زینت بابا از این پس باید نشان دهی که برای خودت فاطمه ای شدی .. قبل از نبرد ، شمشیر پدر آماده کنی و بعد از نبرد خون و خاک از صورتش بزدایی لحظه ای تنهایش نگذاری و برای حسن و حسین خواهری کنی .. تا آب در دلش تکان نخورد .. در همین افکاری که با دستان کوچکت صورت بابا را قاب می کنی و گونه های خیسش را بوسه باران … تا بداند که اگر فاطمه رفته زینب هنوز هست ! زینب حالا حالاها هست .. تا مادری کند و مرهم زخم آل الله شود …
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط آرام دل در 1396/11/10 ساعت 11:00:00 ب.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |