از مدینه برایم بگو....
دوشنبه 97/08/14
- چه میخواهی بدانی از این شهرِ مقتدرِ غریب ؟!
+ از اولْ باری که آباد شد !
- لحظهای که خاتم الانبیاء بر زمینش قدم نهاد و مسجدالاقصی را بنا کرد
از زمانی که مدینه به پسوند ” نبی “مزین شد ، آبادترین شهرها شد !
+ مدینه شهر خوشبختی بود ؟!
- آری .. بود .. مدینه بسان انگشتری بود که نگینش محمد خاتم بود ..
محمد که رفت ….
+ محمد که رفت چه بر سر مدینه آمد ؟!
- آسمانش تیره شد و ابرهایش گریان ..
دیوارهای خانههایش ترک برداشتند و دل های اصحاب نیز !
مدینه هیچگاه ملائک را به بیقراری آن شب ندیده بود ..
+ گمان میکردم محکمتر از این حرفها باشد !
مدینه ای که خود را به اندازه معراج پیغمبر بزرگ کرد و بال فرشتگانی چون جبرئیل را در خود جای داد !
- مدینه مقتدر بود ،اما اقتدارش را مدیون محمد بود !
همالان هم اگر اقتداری دارد ، مدیون ابدان محمد و فرزندانش است که در خاکش بغل گرفته ..
+ گفتی ملائک بیقرار بودند ، چرا ؟!
پیغمبر که بر بال آنان سوار بود و به سمت رب العالمین پرواز میکرد ..
بیتابِ چه بودند ؟
- گوش کن .. ! صدای اشک و فغان نمیشنوی ؟
+ صدای چکیدن قطرات اشک است ..
صدای تکان خوردن شانه و هق هق می شنوم !
صدای فریاد واأبتاه زنی میآید ..
این زن کیست که چنین میبارد و بوسه میزند و روضه میخواند ؟
- این زن ، فاطمه است، دختر خاتم الانبیاء ،خیرالنسـاء
تمام آرامشش رفته و آرامش به فرزندانش تزریق میکند ..
تمام هستیاش رفته و با نگاهِ محمدیَش ، حیدر غریبش را به صبر دعوت میکند !
+ حیـدر !؟ این تکانهای شانه حیدر است که ضربان قلب عالم را بالا برده ؟!
حیـدری که دست و شمشیرش هیچ ، نگاهش دشمن را مغلوب میکرد ؟!
- آری همان حیدر !
+ پس عجب دردی کشید با رفتن پیمبر ..
گمان کنم بیتاب ترین حال علی همان لحظه بود ..
- نه .. بیتاب ترین حال علی نه لحظه ای بود که پیغمبر در آغوشش جان سپرد ، نه زمانی که مسلمین بیعتش را شکستند !
علی زمانی شکست که امانت پیغمبر را برکنار دربی سوخته دید و نتوانست کاری کند .. چرا که مامور بود به سکوت ..
+ امانت پیغمبر فاطمه بود ، آری ؟!
- آری .. مدینه از وقتی محمد رفت ،سست شد
با هر بیعتی که از علی برداشته شد ، بیشتر در خود فرو رفت ..
خم شدن زانوانِ دخت پیغمبر ، روی زمینِ مدینه ، شد سرآغازِ بی حرمتیها و شکسته شدنش ..
+ و حالا مدینه چگونه سر میکند روزهای ویرانی را .. ؟!
- هنوز هم غریب است ! شور و حال کربلا و نجف را کمتر به خود دیده …
اما همین غربت را که با دردانهی خلقت ، فرزند یازدهم علی ، تقسیم میکند ..آرام میشود ، آرام تر ، آرام تر ،آرام تر ..
نصیبتون از این نگاها...
چهارشنبه 97/08/09
میخوام یه قصه بگم براتون
راوی دوست نداره اسمش ذکر شه
اما من میذارمش اینجا شاید قراره رزق کسی باشه ..
.
پارسال که کربلا رفته بودم
شب جمعه ، خانواده حسابی خسته بودن و نشد بریم حرم ..
هر سه بار همین شده بود
فکر کن سه بار کربلا رفته باشی و هر شب جمعه نشه که بری حرم ..
هربار سرشب برمیگشتیم و آخرم یه چیزی میشد که شب رو نمیتونستیم بمونیم
خیلی دلم شکسته بود?
یواشکی گوشه اتاق هتلمون یکی دوساعت تمام گریه کردم
خلاصه ساعتای ۴ صبحش رفتیم حرم که به اذان صبح برسیم
اول رفتیم حرم حضرت عباس
تو دلم گفتم یه بارم تو شاکی باش !
چیه هی به همه میگی شکایت نکن .. بی ادبی نکن .. یبارم تو درد دلتو بگو خب .. بپرس که چرا رات ندادن ؟! چی کم داشتی از بقیه که این توفیقو گرفتن ازت ؟
این شد که روبروی ضریح اباالفضل ع ایستادم و به آقا شکایت کردم ..
گفتم این چه وضعشه… بارسومیه که من از شب جمعه و حرم محروم میشم آقا .. حس میکنم نمیبیندم! حس میکنم نگاهتونو دریغ کردید
گفتم به امام حسین بگید یجوری نشونم بده که اینطوری نیست … ?
بعد رفتیم حرم امام حسین ع
اونجا خیلی شکایت نکردم .. روم نشد راستش … گفتم حرفامو به برادرِ آقا زدم دیگه … کافیه …. نماز صبح رو خوندیم و اومدیم بیرون جلو کفشداری. اولش با پنج شیش نفر از هم کاروانیامون، کفشامونو باهم داده بودیم تو یه سبد گذاشته بودن. رفتیم شماره رو گفتیم. دیدیم سبد خالیه! کفشامون گم شده بود!
گفتیم شاید هم کاروانیامون برش داشتن اما هررررچی مادرم دور و برو نگاه کرد هم ندیدیمشون.
قرار شد مادرم بره سر قراری که با هم کاروانیامون گذاشته بودیم که اگه اومدن پیداش کنن.
من هم برم دنبال کفشا
میدونی چیشد ؟
همین قضیه باعث شد من چهار بار
بین الحرمین رو
از این حرم به اون حرم
بدون کفش
دنبال کفشامون یا لااقل یکی از هم کاروانیامون بگردم …
باور میکنی ؟
همونجا .. وسط بین الحرمین .. وسط هراسون دور و برمو گشتن .. یه نگاه کردم به گنبد حرم ارباب
حس #لبخندش به دلم نشست ..
قسم میخورم حسش کردم ….
با همه وجودم حس کردم میگه چیه؟ شنیدم شکایت کردی که حرم نبودی؟
بیا
با پای برهنه
چهاربار
بگرد…
از اینطرف
به اون طرف
از قتلگاه
تا پیش پای عباس …
.
” دیگه دوست داشتم
کفشام پیدا نشه …. ? “
همینطوری اون وسطواستاده بودم!
برگشتم
سمت حرم حضرت اباالفضل ع رو نگاه کنم
این صحنهی فوقالعادهی تو عکسو دیدم
لازم نیست بگم که چقد صحنه ای که دیدم دلبرتر از این عکسه که ؟!
دلم رفت
دلم آروم شد
دلم خندید…
فقط دوتا بال کم داشتم که از ذوق این نگاه پرواز کنم!
.
.
- نصیبتون از این نگاها.. -
.
سلیس و ساده بگویم دلم گرفته برایت!
چهارشنبه 97/08/02
خودت بگو حضرتِ دلبر! آخر پناهگاه هم انقدر دور؟!
میخواهم به قاعده همان سوالی که از جوادِ امام رضاجانمان پرسیدند، از شما سوالی کنم…
- بگو چه کنیم آقا در این بلادی که نفسهایمان بالا نمیآید؟!! گناه بیخ گلویمان نشسته!
دست انداخته به یقهی نفْسمان و رها نمیکند! یک بند پیله میکند و پا میکوبد.
گاه پیراهنِ نفس را میدریم تا مگر جرعهای نفس بکشیم اما…
نفس کشیدن در هوای گناه همانا و خس خس گلوهای دریدهیمان همان… . به زبانِ سادهی کودکیهایمان بگویم؟ » خسته شدیم! « ما دلبستگانِ گناهکار… . بارها خواندهام و شنیدهام جواب این همه پریشانی را… همان که میگویند امام جواد(ع) چنین پاسخش داد: « فَرّوا الی الحسین » به سمت حسین فرار کنید… . . راستی نگفتی حضرتِ حسین! پناهگاه هم انقدرررر دور؟!
میدانی به قاعدهی قوانینِ زمینی چند بند را باید پاره کنم تا به بارگاهت برسم؟ نگو دلم آنجاست! که نیست!
که کاش بود… که اگر بود این همه خستگی چرا؟ نگو کافیست صدایت کنم…
من دلم را عادت دادم به سیری ناپذیری… سیر نمیشود با صدا کردنت!
میخواهد تمام هوایی که روزی تو در آن تنفس کردی را یکجا به سینه کِشَد!
میخواهد یکبار دیگر از پسِ شلوغیِ دستهایی که به سمتت دراز شده، یک دست به سر بگذارد و یک دست به دهان! تا مبادا فریاد بزند… مبادا خلوت عاشقیِ دلهای بیتاب را برهم زند… که آرام آرام این کوه درد را بر زمین بگذارد… که گوشهای از صحنت زانو بغل گیرَد… که وسط بینالحرمین متحیر شود… که به تل زینبیه زل بزند و مدام فاصلهی زینب و گودال را در ذهن محاسبه کند… که دردهای خودش را پیش دردهای زینب (س) به باد فراموشی بسپرد…. . . پسرِ زهرا… این همه نوشتم که بگویم زمزمههایی میآید… از ته دلم… از همین دودوتاچارتای زمینی که بند بند وجودم را میلرزاند! میگوید امسال چشمم به گنبد و بارگاهت نمیخورد! میگوید امسال و با این شرایط؟! محال است… میگوید نمیطلبی حسین… من اما باور نمیکنم.. میدانم که یا به کربلایم میبری یا اگر نخواستی، کربلا را به دلم میآوری! اما چطور و به واسطه باز کردن گره از کدام حاجتم، نمیدانم… تو اربابی و نوکر برای اربابش تعیین تکلیف نمیکند…. میدانی؟ این را از عباس یاد گرفتهام… . . . + موقع نوشتن ، ” آمدم ای شاه پناهم بده ” رو پِلِی کردم و هی از اول گذاشتم .. اگه دوست داشتید شما هم پلی کنید و یکبار دیگه بخونید… »
چه امام رضا باشه چه امام حسین فرقی ندارن .. کلهم نورٌ واحد .. همشون پادشاهِ قلب شیعیانن
یادگار مادر
ماه ترین ماه خدا
دوشنبه 97/02/24
پروردگارم!
هرکسی با دست نیازی آمده به سویت.
دل به دستم….
مشتی خاک آورده ام…
تا بر این کالبد بی جانم دوباره بدمی!
و من دوباره عاشقت شوم…❤
پ ن :صدای عرشیان زمین را پر کرده
که ای اهل زمین،ای فرشیان!
به مهمانی حضرت رب الارباب نزدیک میشوید..
فخلع نعلیک….
بسم الله….
پ ن۲:توی این ماه وقتایی که عصبانی میشیم سکوت رو امتحان کنیم.
محبت رو تمرین کنیم…
حواسمون به سفره های خالی کناردستمون باشه!
باب الحوائج دلها..
پنجشنبه 97/01/23
«ای برآورنده درخت از میان ریگ و گل و آب و برآرنده شیر از میان سرگین و خون و ای برآرنده فرزند از میان پرده، ای برآرنده آتش از میان آهن و سنگ و ای… ! خلاصم کن
از دست هارون».
خشت خشت دیوارهای زندان شاهد مناجات مردی بود از جنس اسمان .مردی که بر وسعت انسانیت. حکومت میکرد .حکومت بر قلبها
هنوز صدای تازیانه ها ب گوش میرسد .دیوارها ندبه میخوانند و زمین از این همه غم وان یکاد سر می دهد..
باب الحوائجی و شدی مراد دلهای تک تک عاشقانت ..
دخیل بسته ایم به نامت به کاظمین و تمام انچه تورا تداعی میکند ..
امروز درنبودتان باید گریست ب بلندای زمان ..ای هفتمین دلیل خداوند در زمین
ما هنوز در فراق شما مویه کنان صبر را بر دلهایمان از خدا طلب میکنیم ودر این روزهای آخر رجب از شما که باب المراد آسمان و زمینی طلب حاجت میکنیم .
قبله ی دلها…ظهور مولایمان را شما طلب کن ..دعاهایمان برای ظهور به جایی نمیرسد اقا جان ظلم و ستم تمام شیعیانت را فراگرفته باب الوائج دلها شما دعا کن برای ما …
جواب نامه ی ما را نمیدهد دلبر
دا کند که کسی تحبس الدعا نشود…