عباس ام البنین
چهارشنبه 96/12/09
…..مبادا حسن و حسین را برادر خطاب کنی!
مبادا زینب و ام کلثوم را خواهر بخوانی!
آقای من! و بانوی من !
این صمیمانه ترین خطاب تو باشد با سروران و موالی ات…..
مبادا از پشت سرشان قدمی فرا پیش بگذاری!
مبادا پیش از آنها دست به غذا ببری!
مبادا پیش از آنها آب بنوشی!
پ ن:
امروز که اومده بودم کتابخونه دنبال یه کتاب میگشتم که چشمم خورد به کتاب سقای آب و ادب
تا حالا دوبار خوندمش اما انقدر کتاب جذابیه که دوست دارم بازم بخونم.
ما از نسل انقلابیم
سه شنبه 96/11/17
مَشک رنجهای انقلاب را به دندان کشیدهایم و دست و پا دادهایم، اما آنرا رها نکردهایم.
و امروز هم؛
به امید خدا،
ما نیز تا زندهایم آن مَشک را رها نخواهیم کرد؛
حتی به اشک،
حتی به خون.
و در این مسیر،
دست و پا که هیچ، سرمان را هم خواهیم باخت… و خون دل خواهیم خورد، تا ولیمان خون دل نخورد.
جام زهر را لاجرعه سر میکشیم تا ولیمان ناگزیر از آن نباشد.
ایستادهایم چون کوه، استوار و با صلابت،
در برابر هرآنچه و هر آنکه، چشم طمع داشته باشد به آرمانهای بلند خمینی کبیر و انقلاب اسلامیاش.
و نام نشان ما را لازم نیست در بین نسل اول و دوم انقلاب و حتی رزمندگان دفاع مقدس پیدا کنی!
ما از نسل سوم و چهارم انقلاب حضرت روحالله هستیم.
آنهایی که خمینی را ندیده، دل باختهاش شدهاند،
و بوی و خوی او را، در خمینی زمانه میبویند و میجویند.
اما زینب(سلام الله علیها) هنوز هست!
سه شنبه 96/11/10
کنار مزار خاکی نشسته ای و سر را به شانه ی حسین تکیه داده ای تو لب بر میچینی و حسین بغض در گلو حبس می کند تو نمیخواهی چشمان حسین را گریان ببینی و او نمیخواهد قلب تو را ماتم زده ببیند .. نگاهی به بابا می اندازی که گاه چنگی به خاک می زند و ذکر میگوید و گاه چشم بر هم میفشارد تا نگرید ، تا نشنوند .. و حسن .. که سر روی مزار گذاشته .. خاک را بدل به گِل کرده از بس آرام و بی صدا اشک ریخته . ! حسین فهمیده ضربان قلبت بالا رفته است فهمیده دلت چقدر تنگ مادر است .. ! چرا که امام است و معصوم و باذن الله عالِم به نهان و آشکار .. این است که تو را به سینه خود می کشد و دستانش را دور سرت حلقه می کند تا با زبان بی زبانی ، بدون اینکه کلمه ای حرف بزند و آرامش پدر بر هم ریزد ، تو را دعوت به آغوش گرم فاطمیِ خود کند … تو هم معطل نمی کنی .. بغض را میشکنی و می گریی .. کم کم روضه می خوانی و بیاد می آوری وصیت مادر را … بی امان می گریی و حلقه دستان حسین را سست تر حس می کنی … پدر خیلی وقت است که متوجه لرزش شانه هایت شده اما اجازه داده در آغوش برادر آرام بگیری مثل همان روز تولدت که حتی در آغوش زهرا هم قرار نیافتی ! ولی حالا که دخت چهار ساله خود را بیتاب تر از همیشه میبیند عزم بر رفتن می کند .. تا نکند دختر زهرا پریشان تر از این شود و وصیت امانت پیغمبر شکسته .. پدر بر می خیزد تو و ام کلثوم را در آغوش می گیرد .. حسن و حسین کنار پدر قدم بر میدارند و سلمان و ابوذر و اندک یاران دیگر ، در دوطرف پدر … حالا که پدر با بوسه هایش خیالِ آرام کردنت را دارد ، خوب میفهمی که چه رسالت بزرگی را پس از مادر باید به دوش بکشی .. فاطمه مادر پدرش بود و تو زینت بابا از این پس باید نشان دهی که برای خودت فاطمه ای شدی .. قبل از نبرد ، شمشیر پدر آماده کنی و بعد از نبرد خون و خاک از صورتش بزدایی لحظه ای تنهایش نگذاری و برای حسن و حسین خواهری کنی .. تا آب در دلش تکان نخورد .. در همین افکاری که با دستان کوچکت صورت بابا را قاب می کنی و گونه های خیسش را بوسه باران … تا بداند که اگر فاطمه رفته زینب هنوز هست ! زینب حالا حالاها هست .. تا مادری کند و مرهم زخم آل الله شود …