بانوی کرامت....

بانوی کرامت....


‍ قرار بود بيايي کبوترش باشيد 

دوباره آينه‌اي در برابرش باشي
نه اينکه پر بکشي و به شهر او نرسي

ميان راه پرستوي پرپرش باشي
«مدينه» شهر غريبي براي «فاطمه»‌هاست

نخواست گم شده‌اي مثل مادرش باشي
خدا تو را به دل تشنه ی زمین بخشيد

که قاب روشنی از نور کوثرش باشي

به «قم» رسيدي و گم کرد دست و پايش را

چو ديد آمده‌اي سايه‌ي سرش باشي
اجازه خواست که گلدان مرمرت باشد

و تا هميشه تو ياس معطرش باشي
کرامتت، همه را ياد او مي‌اندازد

به تو چقدر مي‌آيد که خواهرش باشي
خدا نخواست تو هم با «جوادِ» او در طوس

گواه رنج نفس‌هاي آخرش باشي
نخواست باز امامي کنار خواهر خود …

نخواست «زينبِ» يک شام ديگرش باشی

قاسم صرافان 

  • 5 stars
    نظر از: زهرا نجفي
    1395/10/26 @ 11:24:34 ق.ظ

     

    شعر بسیار زیبایی بود….

نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.