عجیب شبیه زهرایی....

عجیب شبیه زهرایی....


و آن هنگـام که زهـرا تو را

در حریری از پارچه سفیـد

در دستـان حیـدر نهـاد ،

عالـم امکـان برای لحظاتی ایستـاد …

و محـو تماشـای چشمـان دومیـن پورِ علـی شـد !

اباالحسـن به نظـاره نشسـت

جمالِ میوه‌ی دلش را 

لبخنـدی زد به چهـره فاطمه

« حسیـن عجیب شبیه توسـت زهـرایَم !»

و سال ها بعد در کربلا نشان دادی که چقدر شبیه زهرایی!

تشنه بودی و دریغ ز یک جرعه آب….

تو تشنه و تمامی صحرا سراب….

در زیر نیزه های شکسته نهان شدی…

با زخم های تازه تر و بی حساب….

یک سو صدای العطش آرام می رسید ،یک سوی صدای هلهله ها در شتاب….

یک سو علم و علمدار غرق خون…یک سو به روی نیزه عزیز رباب

یه سو صدای زجه ی زینب بلند بود ،یک سو صدای مادرت اما کباب

حسین…..حسین….

پ ن:

یا قدیم الاحسان

به گمانم خدا تو را برای خودش کنار گذاشته بود…

آغوشش را باز کرد و گفت:

ارجعی الی ربک….
آرام دل نوشت بر گرفته از نوشته ی یادگار مادر

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.